کاش بودی تا دلـم تنها نبـود
تا اسیـر غصـه فـــردا نبــود
کاش بـودی تا فقط باور کنـی
بیتو هرگز زندگی زیبا نبود
***
سکوتم را به باران هدیـه کردم
تمـام زندگــی را گــریه کـردم
نبــودی در فــراق شـانـههـایت
به هر خاکی رسیدم گریه کردم
***
تو مثل راز بهاری و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد! قسم به شب نمیدانم
خساست، یکدنگی و پافشاری بر رای خود،
کج خلقی و ترش رویی، پرحرفی منفی گرایی و نا امیدی سبب کاهش حافظه می شود
کلاس عشق ما دفتر ندارد
شراب عاشقی ساغر ندارد
بدو گفتم که مجنون تو هستم
هنوز آن بی وفا باور ندارد
***
مینویسم، چون میدانم هیچ گاه نوشتههایم را نمیخوانی، حرف نمیزنم، چون میدانم هیچ گاه حرفهایم را نمیفهمی، نگاهت نمیکنم، چون تو اصلا نگاهم را نمیبینی، صدایت نمیزنم، زیرا اشکهای من برای تو بیفایده است، فقط میخندم، چون تو در هر صورت میگویی من دیوانهام.
آن بلوط کهن آنجا بنگر، نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش با زحمت رفته ست
و از آنجا دیگر نتوانسته بالا برود..
شفیعی کدکنی
خداحافظ پادشاه فصلها پاییز
خداحافظ پاییز، فصل غمهای شیرین
خداحافظ پاییز، فصل عاشقی
خداحافظ پاییز، فصل دلتنگیهای غروب
خداحافظ پاییز، فصل خشخش برگهای خسته
خداحافظ پاییز، فصل قدم زدنهای شبانه
خداحافظ پاییز، فصل هوای دو نفره
خداحافظ پاییز، فصل بارانهای لطیف
خداحافظ پاییز، فصل احساس
خداحافظ پاییز، فصل قشنگ دلدادگی
یکتا پادشاه فصلها
خداحافظ
هوای باغ پاییــــزم شکفتــــن رفته از یـــادم
زدم سر بس که بر دیـوار تکیده بر قفس بالم
چنان بی یاور و یارم چنان بیــگانه با خــویشم
که حتـــی سایـــهام دیگر نمـــیآید به دنبالم